کودکانه

نمی دانم هایم بسیار است

کودکانه

نمی دانم هایم بسیار است

مچ گیری

خیلی سریع اتفاق افتاد 

نفهمید چی شده!؟ 

فقط داغی صورتش رو حس کرد 

گرما 

و خیسی گلوله های اشک 

به نظر درشت تر از همیشه بود 

گرم تر 

درشت تر 

و  

غیر منتظره تر 

انگار اشک هر چی بزرگتر باشه قشنگ تره 

بغضشو نمی تونست بخوره 

حس بی حسی با بیشترین حس ها 

شایدم با بیشترین دردها 

صدای شکستنشو شنید 

در سکوت   

با فریاد  

بی جنجال 

به رنگ همه گذشته ها 

غافلگیر شده بود 

مچ خودشو گرفته بود 

«من دیگه عجب آدمی هستم» 

آخه مگه میشه؟ ! 

آخه چطور...؟! 

آخه چرا ...؟! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد