از حضورت از وجودت از بودنت
ناراحتم
غافلگیر شده بود
مثل موشی که تو تله افتاده
تو خودت اومدی
اگه خیلی عزیز بودی دعوت میشدی
همیشه دوست داشت فروبریزه
اما وقتی فرو ریخت وحشت کرد
همیشه دوست داشت شکسته بشه
اما وقتی شکسته شد
ترسید
همیشه دوست داشت نقد بشه
اما وقتی انتقاد شد
برنتابید
توخودت اومدی
چون خودت اومدی پس میهمان نیستی
چون میهمان نیستی پس اشکالی نداره ....
توخودت اومدی
گیج بود
شایدم مست
نفهمید جنگ کی شروع شد
خودسازی
خودشناسی
خود شکوفایی
روح بزرگ
ظرفیت سازی
و باکوچکترین تلنگری
بمب
و البته تو خودت اومدی
متوجه شده بود ادم ها آن چیزی که میگن نیستن
معتقدبود که خود واقعی آدم ها را فقط میشه حس کرد
اماچرا موندی
چون فهمیدی و موندی پس زیر سوالی
چرا موندی
جواب بده چرا موندی
به خاطر بیابان های ذهنی ؟!
به خاطر مواجه شدن با یه عالمه هیچی ؟!
به خاطر دنیایی که نمی دونی باهاش چیکار کنی ؟!
به خاطر خودم که هیچی نیست ؟!
به خاطر خودت که هیچ کی نیست ؟!
به خاطر روبه رو شدن با زندگی؟!
به خاطر همه تجدیدی ها ی دنیا ؟!
به خاطر اینکه خودم اومدم ؟!
....
یکبار برایت آرزوکردم در جایی باشی که قرار بوده ...
گفتی این آرزو برآورده شد
اما نفرینی بود برای تو
گفتی همیشه در جستجوی جایی بودی که قرار نبوده باشی
جایی که منتظرت نیستند و اصلا نمیدانند که وجود داری
جایی که بروی و نشناسند تو را
و خود را تحمیل کنی و از آنجا دگرگون برگردی
گفتی که قرار ما در بیقراری بود
در رفتن به جاهایی که جای ما نیست
به کشف و شهود این اجتماع بی در و پیکر
به رفتن سراغ این مردمی که زبانشان را نمیشناسیم
و دردهایشان دردهای ما نیست
این قرار جوانی تو بود
و حالا می روی پشت میزهایی که صندلیش برای تو خالی است
و در کنار بلند گو کارتی است به نام تو
و حضورت در بروشورهایی که فقط به کار ترفیع میاید
گفتی نه این قرار ما نبود
نوشتی تا ازم بخواهی که آرزوکنم
در جایی باشی که قرار نبوده است
پس از سوال های بیجواب بسیار
در کش وقوس شک و تردیدهای جان سوز
به این نتیجه رسیدم که هر کس را بهر کاری ساختند
به قول رضا مارمولک به تعداد آدم ها راه برای رسیدن به خدا هست
و فکر کردم اگر در جایی باشیم که قرار بوده
یعنی آن نیروی لعنتی درونی آزاد شده
یعنی پیدا شدن
پیدا کردن
معنا بخشیدن به این هستی
به این بودن
نمیدانم تا چه اندازه سر جایت هستی
اما من به واقع در جایی هستم که قرار نبوده باشم
باور کن خیلی سخته
خیلی سهمگینه
غیر قابل هضمه
دختر محجبهای که بدون وضو از خانه بیرون نمی رفت
و نماز شب و نماز امام زمان و دعای کمیلش قطع نمیشد
و شب ها قران سر میگرفت و استغفار میکرد
امروز همه اصول و فروع برایش بیمعناست
دختر به اصطلاح تحصیل کردهای که تصمیم نداشت هیچ وقت ازدواج کنه
و فکر میکرد از مردها متنفره
در عنفوان جوانی
ازدواج کرد و شوکه شد
همه چی به نظر عالی می رسید
زندگی خانوادگی
عشق
فوق لیسانس
اما دختر کوچولوی قصه ما طاقت نیاورد
سعی کرد مقاومت کنه
همه تلاش ها بی فرجام بود
اخرین راه نجات
یا بهترین راه فرار
خام بود
پخته شد
والبته سوخت
بعد از آن کشف و شهود این اجتماع مرد سالار
مرد محور
و بعد از آن معلق شد
گم شد
و بازهم فهمید که هیچی نیست
زن بودن را باتمام وجود حس کرد
اقلیت بودن را چشید
مزه مزه کرد و به سختی قورت داد
زمانی عاشق جامعه شناسی بود
وکتابخانه
و کتاب خواندن
و کتاب دیدن
و حالا به رانندگی فکر میکرد و جاده
به اینکه کامیون بهتره یا اتوبوس
به اینکه چطور میتوان پایه 1گرفت
و زیر لب زمزمه می کنه چی فکر میکردیم چی شد
آرزوی نوشتن
مقاله ، ترجمه ، تحقیق و پژوهش
و شاید امروز اگر فوق لیسانس تربیت بدنی می داشت راضیتر بود
همه این ها را چطور میشود با هم جمع زد
چطور میتوان این زندگی زیبا را تحمل کرد
بهار با همه لطافتش
تابستان با گرمای رخوت انگیزش
بوی پاییز بوی ماه مهر
و سرمای جان بخش و روح انگیز زمستان
بی قراری
دگرگونی
پتک خوردن
اشک ریختن
باشد
اگر تومیخواهی
آرزو میکنم در جایی باشی که قرار نبوده ...
پاییز
ماه آشنای من
پاییز را می شناسم به مهربانی و لطافت
به رنگ های زیبا و نسیم خنک
در پاییز جوانه می زنم و
با زمستان سبز می شوم...