اپیزود 1
باورش نمیشد نیست
کیفشو زیر و رو کرد
نبود
جا گذاشته بود
یادش اومد
دفعه اخر
دم تخت
یه جورایی خجالت کشید
ظهر به صدفی گفته بود عوض شده
عصری هم موقع خداحافظی در جواب پیریایی که گفته بود: جا نذاشتی
گفته بود: نه...برداشتم
قضیه این با قبلی فرق می کرد
اونو قدرشو ندونسته بود
اما این دفعه قصدش محافظت بود
چرا جا گذاشتن لیوان اینهمه براش مهم بود
در لیوان شده بود براش منبع الهام
همه چیز یه اتفاقه...
اپیزود 2
گریه می کرد
و ناراحت بود
راستش نه برای خودش
برای اینکه نمیدونست جواب مادرشو چی بده
همه جا را گشته بود
کلی به مغزش فشار آورده بود
یه کمی هم دلش می سوخت
به نظرش خوشگل بود
یعنی یه جورایی متفاوت بود
یه مدل جدید
یه مدل دیگه
یه مدلی که انگار زیاد نیست
فقط یه دونه است
و آن یه دونه مال اینه
و حالا اون یه دونه گمشده
سر سجاده نمازش زار زار گریه می کرد
از خدا میخواست پیدا بشه
روزها و شبها گذشت
اما خبری نبود
دیگه تصمیم گرفته بود به باباش بگه
اخه همه داشتن می فهمیدن
اما باورش نمیشد
تو حموم کوچیک خونه مامان زهرا
وقتی که خاله خانم لیفشو در میاره
انگشتری از توش قل بخوره و با سر و صدا بیاد بیرون
و یه گوشه بشینه
غیر ممکن بود ...
اپیزود 3
معلوم نبود بیشتر دعا میکرد
یا بیشتر درس میخوند
هیچ وقت فکر نمی کرد
کسی با معدل 17 یا 17 خورده ای شاگرد اول بشه
بعد از کلاس اول ابتدایی دیگه شاگرد نشده بود
تصمیمی هم برای این کار نداشت
اصلا تو فکرش هم نبود
اما
امان از قسمت
وقتی وارد کلاس اول راهنمایی شد
از قضای روزگار هر وقت ازش درس می پرسیدن همه رو بلد بود
وقتی مامانش اومده بود مدرسه
همه تعریفشو می کردن :
خانم چی بگیم همه نمرهاش 20
انگار همه چی رو به راه بود
نمیدونست چی بود و چی شد
فقط انگار
یه چیزی
خواست و شد ...