این روزا به این نتیجه رسیدم که :
هر بیانی انحراف از بیان است
پس همان به که سکوت پیشه کنم
آدمامیتونن:
با هم دعوا کنن
اما همدیگرو دوست داشته باشن
با هم قهر کنن
اما با هم حرف بزنن
به همدیگه انتقاد کنن
اما همدیگرو قبول داشته باشن
اما انگار باورمون نمیشه
که میشه
احمق کیست؟
حماقت چیست؟
احمق بودن دلیل می خواهد آیا؟
حماقت را مقصودی لازم است آیا؟
با حماقت هیچ معقولی همراه نیست
من سردم است
اینجا سرما بیداد می کند
کاش
پتویی داشتم
اگرچه پاره و نازک
کاش
چراغی داشتم
اگرچه کم سو و کم نور
کاش
کتابی داشتم
اگرچه سفید و بی خط
کاش
خدایی داشتم
اگرچه ظالم و بی هوش
من سردم است
کاش
خورشید
درخت
آسمان
کوهها
و تو
بودید
من سردم است
اینجا سرما بیداد می کند
خدایا
خدایا
خدایا
خدایا
خدایا
خدایا
خدایا
هستی؟ یا نیستی؟
اگه هستی
پس چرا جواب نمی دی؟
اگه نیستی
پس چرا میگن هستی!!!!!!
یه چیزی بگو
بالاخره ما نفهمیدیم
هستی یا نیستی؟؟؟؟؟؟؟
نمی نویسم
برا دیده شدن
شنیده شدن
حتی خوانده شدن
می نویسم
از برای دلم
دلی که شکسته شد
با بی عدالتی
نگاه کن!
این چشم ها
مملو از پرسش است
و تهی از هر گونه پاسخی!
و در حیرت حسی قریب به غربت نشسته !
این چشم ها
دیر زمانی است که به انتظار نشسته
و علف در سیاهی اش سبز شده!
" و فاصله تجربه بیهود ه ای است
و کوهها در فاصله سردند
.........
بوی پیراهنت اینجا و اکنون
........."
نگاه کن!
این چشم ها به تو می گوید:
" اگر به خانه ات آمدم
ای مهربان
برایت چراغ می آورم و
یک دریچه
که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگری!"
اگر چه
" چراغ های رابطه تاریکند
و کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد!"
من نیز یه صندوقچه ام
می گویم
" قاصدک هان چه خبر آوردی؟
از کجا؟
از که ؟
خبر آوردی؟
.............."
و چه زیاد آرزو می کنم
که قاصدکم
زیبایی ها را خبر دهد
و نشان از دوستی
و سلامتی دوستان داشته باشد!
و تو میدانی
و همگان معترفند که
این سوی آسمان خورشید به تاریکی نشسته و
غروبی دیگر در پیش است
که خبر از شبی طولانی دارد!
اما من حس میکنم
زند ه ام
اگرچه گاهی
ثانیه ها را میکشم
دقایق را له می کنم
ساعت ها را فراموش می کنم
روزها را نادیده می گیرم
و شب ها را بی خیال می شوم!
ولی
در آستانه سی سالگی
جاری شدن
و در حرکت بودنم
را حس می کنم!
گاه طغیان می کنم
و سر به شورش می گذارم!!
و گاه همچو نسیم صبحگاهی
به ساحل آرامش می نشینم!
می دانم که بسیار نمی دانم!
اما
"می خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا که دریا به انتها می رسد و
آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته
یکی شوم
حس می کنم میدانم
دست می سایم و
می ترسم
باور می کنم
و امیدوارم
که هیچ چیز با من به عناد بر نخیزد
..........."
آشفته تر از همیشه و هر زمان
باران
قیافه بهت زده ام را
نیازی به توضیح نیست
چهر ه ام حکایت
ندانم کاری های بسیار است
چه مضحک و خنده دار شده ام
گویی وقتی یک پیچ را به اشتباه رد میکنی
همه مسیر به غلط می شود
یعنی راه من کدام است؟
به کدامین سو می روم؟
به کدامین سو میکشد مرا
این جهل بی پایان!!!!!